چقدر سرم درد میکنه. چقدر این صحنه آشناس. از دکتر اومدم حالم بده بغض دارم رفتم توی اتاق درو بستم دراز کشیدم با گوشی ور میرم تا حواس خودمو پرت کنم و اشکم در نیاد. درست شبیه وقتیکه دکتر گفت تو هیچ وقت دیگه نمیتونی خم شی...
- يكشنبه ۳۰ دی ۰۳
اینجا این منم که از من می گوید...
چقدر سرم درد میکنه. چقدر این صحنه آشناس. از دکتر اومدم حالم بده بغض دارم رفتم توی اتاق درو بستم دراز کشیدم با گوشی ور میرم تا حواس خودمو پرت کنم و اشکم در نیاد. درست شبیه وقتیکه دکتر گفت تو هیچ وقت دیگه نمیتونی خم شی...
شرایط سختی رو دارم این روزا میگذرونم. انگار حالا که برگشتم خونه تمام گذشته م، تمام آدما و اتفاقاتی که سعی کرده بودم فراموش کنم یا حداقل اینطوری فکر میکردم دوباره زنده شدن و دارن روی قلبم سنگینی میکنن. اصلا یادم نمیاد تنهایی چطور زندگی میکردم وقتی توی خونه بودم. خیلی تنهام. کاش میتونستم هنوزم توی خوابگاه زندگی کنم. من نباید الان و این روزا خونه باشم. دارم خفه میشم. فکر کن آدم تنهایی که ته چاه افتاده و داره خفه میشه. شایدم نباید فکر میکردم الان وقت مناسبی برای کم کردن داروهامه. کاش تا اطلاع ثانوی هیچ کس هیچ کاری باهام نداشت...لعنت...لعنت...