این روزا بیشتر از هر وقتی دلم بابا می خواد...
هر پدری نه ها، یه پدر دلسوز مهربون و حامی. یه پدری که اونقدر مراقبم باشه که نخوام بترسم از آینده. بگه دخترجون غصه ی چی رو میخوری؟ من هستم هواتو دارم تو فقط بشین و لذت ببر از زندگیت...
بهم گفت اونا چطور جرئت کردن با تو اینطوری حرف بزنن؟ کجا بودی اون روزایی که خیلیا جرئتشو داشتن چه چیزا که بهم نگن...
میترسم. خیلی میترسم. از خودم پرسیدم پس این همه سال که بقیه راهشونو پیدا کردن تو کجا بودی؟ صدای درونم گفت من تمام تلاشمو کردم که فقط جون سالم به در ببرم. اون روزا که اونا داشتن راه هموارشونو میرفتن من داشتم هق هق میکردم. زجه میزدم. کابوس میدیدم. دندون قروچه میکردم که بس کن. بس کن من کسی رو ندارم که وایسه جلوت و ساکت کنه. نزن. نزن نامرد...
جای بغض توی گلوم درد میکنه...
....
اما انگار فقط زنده موندن کافی نبود... حتی آدمایی که آزارت دادن به وقتش راهشونو پیدا کردن. درآمد دارن. زندگی دارن. تو چی داری؟ تو پشتوانه ت چی یا کیه؟ کسی واسه آینده ت چیزی پس انداز کرد؟ کسی نگران زندگیت بود؟ نه نبود. همه ش گردن خودم بود. همه ی همه ش.
جنگیدن. زنده موندن. درد کشیدن. دم نزدن. وانمود به بی خیالی. ادامه دادن و جلو رفتن ولی کافی نیست چون تو حتی توی کشور بدی هم به دنیا اومدی که اونجا هم برنامه ای واسه بودنت ندارن...
نمیدونم چرا همیشه فکر میکردم قراره معجزه بشه. قراره یهو چوب جادوگر بچرخه و من برای ابد خوشبخت باشم...
اما کم کم دارم قید آرزوهامو میزنم. باید بزنم. مهاجرت؟ ازدواج؟ شغل دلخواهت؟ خوشبختی؟ نه خودم نمیخوام. آره خودم نمیخوام...
دکتر من دیگه قرصامو نمیخوام. بخدا تقصیر من نیست. بخدا یکیشم از سر یه آدم زیاده چه برسه به این همه. اینا دیوونه ن چرا من قرصشو بخورم؟ منکه تو جای آروم حالم خوب بود. نه دیگه بسمه. دیگه داروهامو نمیخوام. بذار دردامو حس کنم...