کوه باش و دل نبند...

اینجا این منم که از من می گوید...

شبیه یک لوزر واقعی

چه حسی دارم؟ حس یه لوزر واقعی. که یک مسیرو با کلی امید شروع کرده ولی حالا هیچی به هیچی. نه کار داره نه پول نه هیچی. وایساده وسط لوپ معیوبی که انگار فقط الکی وقت تلف کرده تا سی سالش بشه. که چی بشه؟ که بیکار باشه؟ که اونقدر حالش بد باشه که نتونه هیچ کار کنه؟ ری.دی که دختر...

آسنترا

این روزا بیشتر از هر وقتی دلم بابا می خواد...

هر پدری نه ها، یه پدر دلسوز مهربون و حامی. یه پدری که اونقدر مراقبم باشه که نخوام بترسم از آینده. بگه دخترجون غصه ی چی رو میخوری؟ من هستم هواتو دارم تو فقط بشین و لذت ببر از زندگیت...

بهم گفت اونا چطور جرئت کردن با تو اینطوری حرف بزنن؟ کجا بودی اون روزایی که خیلیا جرئتشو داشتن چه چیزا که بهم نگن...

میترسم. خیلی میترسم. از خودم پرسیدم پس این همه سال که بقیه راهشونو پیدا کردن تو کجا بودی؟ صدای درونم گفت من تمام تلاشمو کردم که فقط جون سالم به در ببرم. اون روزا که اونا داشتن راه هموارشونو میرفتن من داشتم هق هق میکردم. زجه میزدم. کابوس میدیدم. دندون قروچه میکردم که بس کن. بس کن من کسی رو ندارم که وایسه جلوت و ساکت کنه. نزن. نزن نامرد...

جای بغض توی گلوم درد میکنه...

....

اما انگار فقط زنده موندن کافی نبود... حتی آدمایی که آزارت دادن به وقتش راهشونو پیدا کردن. درآمد دارن. زندگی دارن. تو چی داری؟ تو پشتوانه ت چی یا کیه؟ کسی واسه آینده ت چیزی پس انداز کرد؟ کسی نگران زندگیت بود؟ نه نبود. همه ش گردن خودم بود. همه ی همه ش. 

جنگیدن. زنده موندن. درد کشیدن. دم نزدن. وانمود به بی خیالی. ادامه دادن و جلو رفتن ولی کافی نیست چون تو حتی توی کشور بدی هم به دنیا اومدی که اونجا هم برنامه ای واسه بودنت ندارن...

نمیدونم چرا همیشه فکر میکردم قراره معجزه بشه. قراره یهو چوب جادوگر بچرخه و من برای ابد خوشبخت باشم...

اما کم کم دارم قید آرزوهامو میزنم. باید بزنم. مهاجرت؟ ازدواج؟ شغل دلخواهت؟ خوشبختی؟ نه خودم نمیخوام. آره خودم نمیخوام...

دکتر من دیگه قرصامو نمیخوام. بخدا تقصیر من نیست. بخدا یکیشم از سر یه آدم زیاده چه برسه به این همه. اینا دیوونه ن چرا من قرصشو بخورم؟ منکه تو جای آروم حالم خوب بود. نه دیگه بسمه. دیگه داروهامو نمیخوام. بذار دردامو حس کنم...

 

 

سرم‌ آماس دارد...

چقدر سرم‌ درد می‌کنه. چقدر این صحنه آشناس. از دکتر اومدم حالم بده بغض دارم رفتم توی اتاق درو بستم دراز کشیدم با گوشی ور میرم تا حواس خودمو پرت کنم و اشکم در نیاد. درست شبیه وقتیکه دکتر گفت تو هیچ وقت دیگه نمیتونی خم شی...

سخته

شرایط سختی رو دارم این روزا میگذرونم. انگار حالا که برگشتم خونه تمام گذشته م، تمام آدما و اتفاقاتی که سعی کرده بودم فراموش کنم یا حداقل اینطوری فکر میکردم دوباره زنده شدن و دارن روی قلبم سنگینی میکنن. اصلا یادم نمیاد تنهایی چطور زندگی میکردم وقتی توی خونه بودم. خیلی تنهام. کاش میتونستم هنوزم توی خوابگاه زندگی کنم. من نباید الان و این روزا خونه باشم. دارم خفه میشم. فکر کن آدم تنهایی که ته چاه افتاده و داره خفه میشه. شایدم نباید فکر میکردم الان وقت مناسبی برای کم کردن داروهامه. کاش تا اطلاع ثانوی هیچ کس هیچ کاری باهام نداشت...لعنت...لعنت...

آغاز

کجای زندگی من مثله قبله که بخوام هنوزم همونجا بنویسم؟

سلام

Designed By Erfan Powered by Bayan